امروز دلم یک فنجان قهوه می خواهد ...
اینک من و تو در کجای دنیا قرار گرفته ایم ؟ چه بر سر دوستی هایمان آمد ؟ روزی هر دو در بلند ترین نقطه ی زمین از آن بالا ، سرخوش پائین تر ها را تماشا می کردیم . با اینکه خیلی کوچک بودیم زیرا که آن روز هر دو در معصومیتهایمان با یک چشم می نگریستیم گاهی تو با چشم من و در غیر اینصورت من با چشم تو . اینک تو در مریخی و من در ونوس . چه چیز باعث شد هر کدام به دو سیاره دور از هم پرتاب شویم ؟ و فکر کنیم هر کدام مالک بهترین سیاره ایم . دیگر لزومی نمی بینم تو هر چیزی را مثل من بنگری یا من مثل تو . دلم می خواد امروز هر آنچه که هستیم ، یکدیگر را بپذیریم و هر دو از هر چه سیاهیست بیزار باشیم . به معصومیتی فکر می کنم که در وجودمان بود و باعث می شد در سردترین روزها به یکدیگر نزدیک شده و گرم شویم ... اول دستهایمان و بعد قلبهایمان . خورشید نزدیک بود و همه جا پر از نور بود و گرما... و می توانستیم با هم ، در کنار هم با تمام سردی ها ، طوفانها و کورانها دست و پنجه نرم کنیم . اما اینک می دانم که با وجود تنهائیهای خود تحمل وزش بادی ملایم را هم نداریم . امروز که در کنار هم هستیم از من مخواه که به عقب برگردم ، آنچه را که تجربه کرده ام فراموش کنم و هر آنچه روزگار به من آموخت را از ذهن خود پاک کنم . از من مخواه همچون کودکی ناتوان باشم زیرا که من در رنجهایم بزرگ شدم .
امروز دلم یک فنجان قهوه می خواهد گرم و مطبوع ... و روبرویم یک چهره ... یک نگاه ... یک نگاه لبریز از تفاهم.


امروز