خدایا ... بیا و باز پدریت را ثابت کن !
می توانی انتخاب کنی !
بیائید به آواز کسی که در بیابان بی راه می خواند گوش دهیم ،
آواز کسی که آه می کشد و دستهای خود را دراز کرده و می گوید وای بر من !
زیرا که جان من به سبب جراحاتم ، در من بی هوش شده است .
همه ی ما هر کدام به شکلی قربانی هستیم !
قربانی احساساتمان ، قربانی آمدن و رفتنمان !
دنیای ما اینجا همچون دریائیست با امواجی آرام که با طنازی و سرخوشی دمی با آن
بالا و پائین می رویم ، می رقصیم ، آواز می خوانیم ...
و این امواج آرام به ناگاه تبدیل به طوفانی میشود ، ما و سرخوشیمان تنها حبابی
سرگردان بر امواج خروشان خواهیم بود .
هم ما و هم خوشبختی هایمان تنها یک حباب خواهیم بود در این دریای بیکران هستی ،
که با اشاره ای محو خواهد شد ... با اشاره کوچک دستی !
اما ، می توان هم زندگی کرد ... فقط زندگی !!!!
****
می توان با نقشهائی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت ، با تنی انباشته از کاه
سالها در میان تور و پولک خفت !
میتوان با هر فشار هرز دستی بی سبب فریاد کرد
و گفت : آه من خوشبختم
معصومیت و فقر
چشمان سبز و زیبای این پسرک ...
و لبخند های معصومانه ... فارغ از همه چیز !
... و او که هر روز مشق زندگی می نویسد !
... در خیابان میرداماد فال میفروخت ، با دستان کوچکی که ،
شاید پنج زمستان را به خود دیده است .
و من که شتابان از کنارش رد می شدم ناخوداگاه ایستادم و
در چشمانش به دنبال کودکی گم شده اش می گشتم ...
برای تو ...!
روزهای شنبه گاهی چقدر سنگین است . درست مثل بعضی از عصرهای جمعه !
و من امروز انگار با کوله باری بر دوش ، کوله باری سنگینی از هیچها ...
زیرا که هر چیزی شاید هیچی ست ! ... چیزهائی که گاهی میدانم دردش از چیست !
و گاهی نمی دانم دردش از کدام است ؟!
آواره گی خود را در کوچه پس کوچه های خیالاتم تماشا میکردم ...
اما تو توانستی با دنیای بزرگ روحت مرا از سرگردانی رهائی بخشی .
در اینجا برای تمام ای میل های پــر از احساسات زیبایتان ،
که گاهی توانائی پاسخ شایسته برای آنها را ندارم ... نظرات خوبتان ، دوستی هایتان
و دید پر لطفی که به من دارید عمیقا" سپاسگزارم .
و در اینجا ،
برای کسانی که در اینجا رازهایم را با آنها در میان میگذارم ،
کسانی که گنجینه های رویاهایم را با آنها تقسیم میکنم ،
کسانی که از زمانی که به یاد دارم و از کودکی ... می شناسمشان ،
کسانی که می دانم برایم در زندگی چقدر ارزشمندند ،
بهترین ها و زیباترین ها را آرزو می کنم .
روزی که ما همدیگر را ملاقات می کنیم ، روزیست که زندگیمان تغییر میکند ،
و نیز با سلامی ، نگاهی و کلامی راههای ما به هم پیوند میخورد .
این روزها ، لبریز از قشنگترین رنگهاست ... رنگهای رنگین کمان الهی ...
از خداوند برای داشتن انسانهای خوبی که در اطراف من هستند ممنونم .
من با تو هرگز تنها نیستم .
ارغوان شاخه هم خون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ است امشب ؟
رفیق خوب از نیمه راه هم باز می گردد !
من یک انسانم در پوست انسان ...
من و تو هر یک انسانیم ...
تو ،
باید همیشه شاد باشی ... ولی باید گاهی رنج بکشی تا بزرگ شوی !
باید همیشه ریشه هایت را محکم در زمین نگه داری ... ولی باید گاهی پرواز کنی !
باید همیشه برای دیدن آنچه در بالاتر هاست و روی زمین نیست بپری ...
ولی نباید گاهی بپری ، زیرا گامهایت را بر روی شانه های دیگری خواهی گذاشت !
باید همیشه همه کس را دوست داشته باشی ... ولی نباید گاهی دوست داشته باشی ،
زیرا با این دوست داشتن ممکن است باعث آزار کسان دیگر شوی !
باید همیشه مستقل باشی ، چون وابستگی مانع رشدت میشود ...
ولی باید گاهی بی نهایت دوست داشته باشی و این خود وابستگی ایجاد می کند !
باید همیشه مثل رود جاری باشی ... ولی باید گاهی مثل کوه استوار باشی !
باید همیشه برای اطرافیانت یک دوست خوب باشی ...
ولی نباید گاهی اجازه دهی زیاد دوستت داشته باشند !
باید همیشه مثل خورشید گرم باشی ... ولی باید گاهی مثل نسیم خنک و دلنواز باشی!
من و تو هر دو یک انسانیم در پوست انسان ، با وجود تمام این تضادها !
ولی وقتی بتوانیم با تمام این باید ها و نبایدها ، رنجها و شادیها ، پروازها و سکونها ...
دردها و دردها ... قلبمان را از بغض و کینه ورزی ، نفرت و حسادت دور کنیم ،
آنوقت دیگر فقط یک انسان نیستیم ، بلکه یک روح الهی خواهیم بود در پوست انسان !
هر كسي از ظن خود شد يار من ....
خداوندا !
از اینکه دریچه ای گشودی که از آن بتوانم با آن سخن از رنجها ، مهرها ، دوستی ها و ...
با دوستانم بگویم . سپاسگزارم
و از اینکه دوستانم بتوانند دریچه ی روح خود را به رویم باز نمایند . سپاسگزارم
شاید اینجا جائی باشد برای پیوند بیشتر دوستی ها ، مهرها ... ابراز رنجها ...
و شاید عقده گشائی ها ...
از نظرات پر مهرتون ممنون
گاهی نفسها هم ظالمانه گلو را می فشارند...
بیمارستان کودکان سرطانی (محک)
بارها گفته ام و بار دگر می گویم .... که من دل شده این ره نه به خود می پویم
ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا ..... که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
به بهترین بهترین ها
نگاهت ،
تو را با آن نگاهت که از سطح آن ، رد پای احساسات عمیقت ،
مرا ناخودآگاه به عمق آن می کشاند ... دوست دارم .
روزی وقتی برایم صفحه ای از کتابی را می خواندی ، من غرق در نگاهت بودم ،
چشمهایت دنیائی را در خود نهفته است .
آن چشمان زیبا ...
و دستانت ، زمانی که همچون بادی سرگردان و آواره در کوچه پس کوچه های غربت
گم شدم ، مرا محکم نگه داشت .
و قلبت ... که به اندازه ی یک مشت است ، ولی به اندازه تمام دنیاست ،
بزرگ و بی انتها ...
گاهی حتی نور یک شمع یا نور یک فندک !!!! می تواند آدمی را از سرگردانی
در دنیای تاریکی و ظلمت به دنیای نور بکشاند ... و تو آن نوری ولی دنیای نور .
گاهی خودم را در تو دیده ام ، گاهی تو را در خودم ...
زیرا که نگاهت سرچشمه ی زلال ادراک است .
خواهرم ، عزیزم ، برای همه ی کسانی که دوستت دارند ، همیشه سبز بمانی ،
که گرمای حضورت ، گرما بخش لحظات منجمد انسانهاست .
تقدیم به ویس عزیزم که در نوع خود یک زن اسطوره ایست .
به دوست عزیزی با قامتی بلند و استوار
نمی توان انحنائی در قامت ایستاده ات دید .
قامت بلند تو ، همیشه استوار و مصمم ...
اگر چه جویبار اشکهایت را درخلوت وتنهائیت ،
ازپس پنجره های ماشینت بانگاه غبارگرفته ام ، نادیده ، می دیدم .
و فریادهای بی صدایت از فاصله ای شاید دور تا اعماق وجودم به گوش می رسید ،
اما دستهایت ... دستهای جوان تو ... ناگهان چه بزرگ شدند ...
در اطاقی که به وضع فجیعی زندگی در آن زندانی شده بود ،
اطاقی که انگار فقط یک سقف بود و به طرز اسف باری کوتاه و نزدیک ...
در آنجا ، دستهای جوان تو ناگهان خالق فصلی زیبا گردید .
و او که عاشق بهار بود ... او که عاشق عطر گلهای مریم و گلهای معطر پیچ امین الدوله بود ،
در واپسین ها ، زیباترین فصل و معطر ترین شمیم را در بی نهایتی ناتوانی ،
اما به شکل دلپذیری نگریست و استشمام کرد .
و او که عاشق زندگی بود ... دریچه ای زیبا از زندگی برایش گشوده شد ،
... شاخه های امید ناگهان شکست !
اما ، نهالی روئید که به سرعت بزرگ شد ، مثل روح تو ...
سبز شد ... گرچه در میان برگهای سبزش تیغ هائی نهفته بود ،
و دستان خسته ات را زخمی عمیق برداشت .
درخت زیبائی که من نام عشق را بر آن نهادم .
این درخت ... این عشق ، نیازی به آبیاری ندارد...
زیرا به جاودانگی رسیده است .
و تو می دانی ... و او ، او که عاشق بهار بود و زندگی و گلهای معطر ... می داند ،
عشق هرگز نمی میرد ، نازنین .






















امروز