زندگی


زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی 

در تنگ ...



...


سایه ام روی دیوار ....

شبیه خودم نیست !

شبیه دلی است که

به ترانه ای میمیرد

و به بوسه ای زنده می شود !

 


همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


چه مکانی بهتر از جان 

که 

تو در میان آنی ...



تو چه دانی


تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من 

چه جنونی 

چه نیازی 

چه غمیست ... 



چه خوش دمی ست زمانی که یار می آید ...


دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده 

به خود پناهم ده 

که در پناه تو آواز رازها جاریست 

و در کنار تو بوی بهار می آید ...




سبز می شویم ...


من به چشمهای بی قرار تو

قول می دهم

عاقبت یک روز شاخه های ما به آفتاب خواهد رسید ...



خوابهای تو را...


همیشه منتظر خبری خوش 

خوابهای تو را مرور میکنم  ... 



یک روز ناگهان ...



یک روز ناگهان 

چون چشم من 

ز پنجره افتاد به آسمان 

می بینم 

آفتاب تو را 

در برابرم 



تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست 

تا ندانند حریفان که تو منظور منی