شوکران

 

هر روز یک جام شوکران می نوشیم

اما تنها تلخی بی پایان آن

می ماند در دهانمان سپس جاری میگردد در خونمان،

اگر چه هرگز فرار را بر مرگ ترجیح نداده ایم !

...

ترسم از این است که دیگر بدون شوکران زیستن نتوانیم ...

این سوی پنجره کسالت است و صدای گامهای مردگانی که با لبخندی سرد و ماسیده ادای زندگی در می آورند

 

 

باز کن پنجره را!  ببین  در آن سو پرنده ای خسته ، نیازمند نگاهی خسته تر،  

نشسته بر بلندترین شاخه ی اقاقیا و در آرزوی پروازیست .

پروازی در اوج ... . بنگر! بنفشه ها صبحدمان چشم می گشایند بر نور و

چگونه راز و نیازهای عاشقانه پر شده است در باغچه ی کوچک خانه،

جان دل بسپار به این ترنم زیبای زندگی. نگاه کن شاید اینجا آینه ی خداست .

در پس پنجره زندگی جور دیگریست . هوا سرشار از آوازهای عاشقانه  است

و بر روی زمین هنوز از میهمانی گلها در شب جای پای برگهای رقصنده باقیست. 

آن سوی پنجره خبرهائیست . آن سوی پنجره غوغائیست.

در سکوت فریاد بزن که زندگی در خون گلبرگهای رز آتشین جاریست ،

زندگی را در سکوت فریاد بزن. عشق را در سکوت فریاد بزن.

شور را در سکوت فریاد بزن .

بنفشه ها بر تو خواهند خندید و خدا آنجا تو را خواهد دید و خواهد شنید.

باز کن پنجره را ...