تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود ...
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود ...
هی حواسِ بی فرصتِ گریه های من!
به یاد آر خزه های خواب آلود، سوسن ها، سنجدها ، باران های بی سبب
و پرندگان سحر خیزِ دره ی انار
که خوشه های شب رفته را
به نور بوسه می چیدند.
...
و من چقدر بوسه بدهکارم به این همه رود، راه ، آدمی!
تابوت ام را آهسته زمین بگذارید
من از تنهائیِ نابهنگامِ گریه می ترسم ...
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گذاران یاد باد
...
یاد باد آن روزگاران یاد باد ...
خوبِ عزیزِ من
به گفتار آمده ام ، این راه تازه ی رو به نور از من است
چقدر بعضی چیزها خوبند
نامیدنِ آهسته ی خودت در شب، در کوچه،
بعد ... ماه باشد ،
برهنگی، باران ، آفریدن
و تو که نورِ دلم بودی .
گاهی آدم باید یک چاقو بردارد و بدهد دست یک نفر
گاهی آدم باید آنقدر فریاد درد بکشد تاناب ترین و زلال ترین احساسات و باورها و عشق هایش به دست فراموشی سپرده شوند...
...
گاهی لازم است آدم خودش را از یاد ببرد...
گاهی آدم باید سنگ باشد ...
You Can Close Your Eyes To The Things You Do Not Want To See
But , You Can Not Close Your Heart To The Thing You Do
Want To Feel
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم،
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد
هیچکس نمیگوید
اگر شب را از آدم بگیرند
و تاریکی را
و غرورِ دربهای بسته را
و حجبِ سنگینِ پرده ها
و اگر بغضِ سنگین قرن را
و معجزه ی سکوت را
و عظمتِ بی انتهایِ تنهایی را از آدم بگیرند
دستِ دردهای هزارساله ی خودمان را بگیریم ، به کدام جهنمی ببریم ؟
مرا با بوسه ای همجنسِ مهتاب
به قدرِ یکِ شبِ جانانه دریاب
چو نیلوفر
که محرابش طلوع است
دو بال و یک بیکرانگی آسمان ...
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها
...
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها ...
با من رجوع کن
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
اکنون
محراب جسم من
آماده ی عبادت عشق است
من ناتوانم از گفتن ...
پرنده ای که مرده بود
به من پند داد ، پرواز را به خاطر بسپارم ...
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست ...
به دنبال سطری هستم برای رهائی
به دنبال واژه هایی نجات دهنده
آدمی ست دیگر
گاهی دلش خوش است به چند حرف ساده ...
چند ح ر ف ساده!
در سینه تلخم راه می رود
اندوهی که نمی دانم نامش چیست
.
اندوهی که میدانم نامش چیست ............
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
قلبم ناموزن و شتابان می تپد
نه برای شوق یک دیدار
...
و این هم قصه ای بی پایان و تلخ دیگریست
درست مثل قصه ی مرگ ...