جنس دوم

 

jjuf77n1ojl0z90vjmhb.jpg

       «آدمی زن زاده نمی شود بلکه به زن تبدیل می شود» 

        زن بودن چیزی چنان شگرف ، در هم آمیخته ، چنان پیچیده است

        که هیچ تعریفی موفق به تشریح آن نمی شود .

        زن به مثابه مادر ، همسر ، متفکر و عاشق ، طبیعتی را درخود خلاصه می کند .

       این چهره ها گاه در هم می آمیزند و گاه با یکدیگر به مخالفت بر می خیزند .

       

        جنس دوم محسوب میگردیم  ...

        در سرزمینی زندگی می کنیم که برای گرفتن حداقل حقوق انسانیمان

        باید دائما" بجنگیم و یا  اساسا"  از حق خود بگذریم و سکوت پیشه کنیم !

         تمایل و گرایش همیشگیمان مبنی بر بهبود و اصلاح کارها 

         با پر توقع بودن و سیری ناپذیری مزمن ما اشتباه گرفته می شود .

        برای مادر شدن دردهای طاقت فرسا را باید تحمل کنیم

        و برای مادر بودن نگرانی های بی پایان ...

        برای همسری خوب بودن همواره باید در ایجاد تعادل در  تضادهای خود در تکاپو باشیم 

        در هنگام بروز مشکلات همیشه انگشت اتهام به طرف ما اشاره میگردد

        که در وظایف فرزندی ، عاشقی ، همسری ، مادری این ما بوده ایم که کوتاهی کرده ایم

        همواره برای حفظ آرامش خود  با تمام پیچیده گی هایمان باید وانمود کنیم بسیار ساده ایم

        گاهی عاشق شدن برایمان گناه کبیره محسوب می گردد !

        بسیار زمانهائی ست که  روح ما نادیده گرفته میشود و تنها جسم ما معیار وجودی ماست

        با تمام سختی ها و رنجها  همواره قلبی نامحدود برای دوست داشتن داریم .


        پی نوشت ۱: انگشت اتهامی به سوی هیچ مردی نیست . اگر اشکالی وجود دارد

        در ناآگاهی هاست چه در دنیای زنانه چه در دنیا مردانه .

        حتی گاهی زنانی نیز از شناخت واقعی خود همیشه غافلند و

        آنچه مسلم است این است  همیشه یک زن برای کامل بودن

        نیاز به یک مرد در کنار خود دارد .

        و نیازمند عشق ورزیدن به مرد ومورد ستایش قرار گرفتن مرد .

        و من درود می فرستم بر مردانی که بدون هیچ ادعائی

         زن را با وجود تمام پیچیده گی هایش ،  تضادهایش ،

        احساسات خاص جنسیتیش و با وجود تمام محدودیتهای حاکم بر جامعه

        اورا یک انسان می بینند نه جنس دوم .

        پی نوشت ۲ : و این نیز تلاشیست برای به اثبات رساندن !

 

پنجره ... و دنیای خستگی من

o3hi2palbhva2uq48xnh.jpg

 

می توان دلبسته ی پنجره ای شد ،  و هر روز با دنیای آن طرف آن نرد عشق باخت .

یک آسمان بی کران آبی رنگ و گاهی خاکستری . تماشای حرکت  ابرها و آرزوی پرواز .

 این پنجره ی من است . هر فصلش داستانی دارد و من دوستش دارم ،

 زیرا که ناگاه مرا می برد به دنیای دیگر . دنیای دور از تاریکی  ،

 سکون ،  اسارت ، سکوت های اجباری ...

دنیای حقیر من ها ...دنیای تملکها ، دنیای خستگی ها ، ...

ومن اینجا این طرف دیوار شیشه ای در آرزوی پروازم ... بی قرار پروازم .  

 

xucoxvtt8bi87ih5idse.jpg

يك پنجره برای ديدن


يك پنجره برای شنيدن

يك پنجره كه مثل حلقه ی چاهی

در انتهای خود به قلب زمين مي رسد

و باز مي شود بسوی وسعت اين مهربانی مكرر آبی رنگ

يك پنجره كه دست های كوچك تنهايی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های كريم

سرشار می كند.

و می شود از آنجا

خورشيد را به غربت گل های شمعدانی مهمان كرد

يك پنجره برای من كافيست.

.....


وقتي كه زندگی من ديگر

چيزی نبود، هيچ چيز بجز تيك تاك ساعت ديواری

دريافتم، بايد. بايد. بايد.

ديوانه وار دوست بدارم.



يك پنجره برای من كافيست

يك پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سكوت

...

ز آينه بپرس

نام نجات دهنده ات را

آيا زمين كه زير پای تو مي لرزد

تنهاتر از تو نيست؟

...

حرفی به من بزن

آيا كسی كه مهربانی يك جسم زنده را بتو می بخشد

جز درك حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟



حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.

به دنبال خوشبختی باش

rshc5jadciswbmxco8py.jpg

مردم اغلب غیر منطقی ،خود محور و متعصب هستند

در هر حال آنان را ببخش .

اگر مهربان باشی مردم تو را متهم می کنند که

 پشت این مهربانی ها هدفهای خودخواهانه پنهان شده است ،

در هر حال مهربان باش.

اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد

در هر حال موفق شو.

اگر صادق و صریح باشی ممکن است تورا فریب دهند

در هر حال صادق و صریح باش.

چیزی را که برای ساختنش سالها تلاش کرده ای میتوانند

در یک شب نابود کنند

در هر حال تو بساز.

اگر آرامش و خوشبختی را بیابی مورد حسد واقع میشوی

در هر حال به دنبال خوشبختی باش.

کار خوب امروز تو را اغلب افراد فراموش می کنند

در هر حال تو کار خوبت را انجام بده .

بهترینهایت را به دنیا بده و این ممکن است هرگز کافی نباشد

در هر حال تو بهترینهایت را به دنیا بده .

می دونی ... در آخر هر چی بود بین تو و خداست ،

در هر حال هیچکدام بین تو و آنها نبود !


          پی نوشت : همواره کار خوب خود را انجام خواهم داد ... حتی اگر فراموش کنند ... حتی اگر باور نداشته باشند !

دویدن را بیاموز ... پرواز را و اشتیاق را

 

snve1238qsmh0090hyg.jpg

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.


راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و

 

 سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.

 

دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.


و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی،

 

 برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.


من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ،

دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند!

 پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.


پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند،

 

زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!


اما سنگی که درد سکون را کشیده بود،

رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود،

 

 دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!


آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.

 


پی نوشت : از پرواز بسیار می دانم ... نه اینکه تنها  پایم در گل مانده است ، ... بالهایم را نیز گم کرده ام .

بعد نوشت : یه مجسمه برنز  دارم که یک بالرین خانومه                                                                          

 قفل و زنجیرش کردم به میله های شومینه  !!! (ربطی نداشت)... اما خوب!                                               

  در دل هر دانه ای ز شوق شکفتن، رقص دلاویز ناز می شود آغاز

 گوئی در باغ آفتابی جانش آمده ناگه هزار مرغ به پرواز

pc2vlt6u3kjn5eic7soj.jpg

 

بر روی بالهای کبوتری سپید می نشینم و تا انتهای آسمان تا کنار خورشید خواهم رفت ،

 

دستانم را به سوی خورشید خواهم گرفت .

 

 گرم خواهند شد ، زیرا که خورشید همواره سخاوتمندانه می بخشاید .

 

... من پس از خروش ابرهای سیاه و بارش رگبارها ، رنگین کمانهای زیبا را بارها دیده ام .

 

خداوندا گوش مرا برآواز ناخوش آیند کرکسها ناشنوا کن و دو بال برای پرواز به من امانت ده .

 

رنگهای زرد و قرمز و نارنجی لحظات

 

 0y3brsxwi383mmnovvvd.jpg

زندگی شاید :

  

احساس زنی است ... که دیروز در پیاده رو می رفت و ناگاه نگاهم بر او ثابت ماند ،

 

می رفت ... در حالیکه شاخه ی گلی را که  خریده بود  با عشق استشمام میکرد .Flower

 

 

و شاید احساس پاک ماست ... در مواقع دوست داشتنهای نابمان. kiss.gif

 

 

و یا حس پروازی است ...هنگام شنیدن یک موسیقی فوق العاده ....Rock n Roll

 

 

و حس  رهائی ... هنگام شنا کردن دریک دریای طوفانی با امواج بلند .Blond Hair

 

  

و  احساس امنیت .... در آغوش گرم دوست مهربانمان که عمیقا" دوستمان دارد ،

 

 و پیوسته نگرانمان است .

 

 

 و  احساس دلگرمی ... از دلواپسی  خواهر و برادر مهربانی است ،

 

که از نگرانی های بی موردش خنده مان میگیرد.

 

 

و یا شاید احساس هیجان و غرور ...از نگاه ی لبریز از مهر و زبانی خاموش ...  

 

 

و یا حس شادی وصف ناپذیری است ... از یک تلفن غیر منتظره  

 

 

وشایدهمان طعم لذیذشکلات میلکای کارامل است که امروزهنگام باز کردن بسته اش

 

یک تکه ی آن بر زمین افتاد و آه از نهاد من بلند شد

 

 

 

زندگی برای من هر چه باشد ، نفرت ... کینه ... بغض ... غرور ...

 

 خشونت ... و قضاوتهای نادرست نمی تواند باشد .

امروز  دلم یک فنجان قهوه می خواهد ...

 

 tobx30pkwrx92l2daige.jpg

اینک من  و تو در کجای دنیا قرار گرفته ایم ؟ چه بر سر دوستی هایمان آمد ؟ روزی هر دو در بلند ترین نقطه ی زمین از آن بالا ، سرخوش پائین تر ها را تماشا می کردیم . با اینکه خیلی کوچک بودیم  زیرا که آن روز هر دو در معصومیتهایمان  با یک چشم می نگریستیم گاهی تو با چشم من و در غیر اینصورت من با چشم تو . اینک تو در مریخی و من در ونوس . چه چیز باعث شد هر کدام به دو سیاره دور از هم پرتاب شویم ؟ و فکر کنیم هر کدام مالک بهترین سیاره ایم . دیگر لزومی نمی بینم تو هر چیزی را مثل من بنگری یا من مثل تو . دلم می خواد امروز هر آنچه که  هستیم ، یکدیگر را بپذیریم و هر دو از هر  چه سیاهیست بیزار باشیم . به معصومیتی فکر می کنم  که در وجودمان بود و باعث می شد در سردترین روزها به یکدیگر نزدیک شده و گرم شویم ... اول دستهایمان و بعد قلبهایمان .  خورشید نزدیک بود و همه جا پر از نور بود و گرما... و می توانستیم با هم ، در کنار هم با تمام سردی ها ، طوفانها و کورانها دست و پنجه نرم کنیم . اما اینک می دانم که با وجود تنهائیهای  خود تحمل وزش بادی ملایم را هم نداریم . امروز که  در کنار هم هستیم از من مخواه که به عقب برگردم ، آنچه را که تجربه کرده ام فراموش کنم و هر آنچه روزگار به من آموخت را از ذهن خود پاک کنم . از من مخواه همچون کودکی ناتوان باشم زیرا که من در رنجهایم بزرگ شدم .

 

امروز دلم یک فنجان قهوه می خواهد گرم و مطبوع ... و روبرویم یک چهره ... یک نگاه ... یک نگاه لبریز از تفاهم.

 

t0e56wkh9scyf6q7xgw.jpg

خوشبختی خطر کردن است

 tb3lexovd5vzcs76lcq.jpg

دلبسته ی کفشهایش بود . کفشهایش که یادگار سالهای نوجوانی اش بودند. دلش نمی آمد دورشان بیندازد . هنوز همان ها را می پوشید . اما کفشها تنگ بودندو پایش را می زدند. قدم از قدم اگر بر میداشت تاولی تازه نصیبش می شد. سعی میکرد کمتر راه برود که رفتن دردناک بود. می نشست و زانوانش را بغل می گرفت و می گفت . خانه کوچک است و شهر کوچک و دنیا کوچک. می نشست و می گفت : زندگی بوی ملالت می دهد و تکرار . می نشست و می گفت : خوشبختی ، تنها یک دروغ قدیمی است . او نشسته بود و می گفت ، که پارسائی از کنار او رد شد . پارسا پابرهنه بود و بی  پای افزار . او را که دید لبخندی زد و گفت : خوشبختی دروغ نیست اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است و زیباترین خطر ، از دست دادن .

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای دنیا کوچک است و زندگی ملال آور . جرات کن و کفش های تازه به  پا کن . شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای .

اما او رو به پارسا کرد و به مسخره گفت : اگر راست می گوئی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پابرهنه نباشی . پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد : من مسافرم و تاوان هر سفرم پای افزاری بود . هربار که از سفر برگشتم پای افزار پیشینم تنگ شده بود و هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام . هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم تا فهمیدم بزرگ شدن بهائی دارد که باید آن را پرداخت . حالا پابرهنگی ، پای افزار من است ، زیرا هیچ پای افزاری دیگر اندازه ی من نیست .


 

پی نوشت :

... نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند / بی خبر از کوچ درد آلود انسانها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان / می کشد پارو زنان در کام طوفان ها ....

 

d0qiko35sm3aavvj61hb.jpg

 

...

 

 

از خانه که می آئی یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه ی شعر فروغ و تحملی طولانی

 

 بیاور... احتمال گریستن ما بسیار است .

 

                                                                                                                 "علی صالحی"

 


 

پی نوشت :  حتی گاهی دوست نداشتن هم رنج آور است . دوست نداشتن کسی که اینک دیگر در
 
 قلب تو مانند یک قطره ی خون یخ زده ایست  ... نمی دانی برای خودت اشک بریزی یا برای
 
 او ... و یا برای یک دنیا فاصله!
 

vgs7pjeq4062jwwnm240.jpg

سرزمین لبخندها

 

rt93apr4rpecfqr6yhk.jpg

 

nu1u2q99nv5ptezpeqrn.jpg

 

0u9e1b4365zzwwqukk5.jpg

 

تایلند کشوری که به سرزمین لبخند شناخته شده است سبز و زیبا با مردمانی مهربان و هنرمند با مذهب بودا و کشوری با امنیت بالای شهروندی .  در این کشور آداب و سنن و فرهنگ خاصی حاکم است که برای من  جالب بود . مردمی دوست داشتنی که معمولا" با لبخند به استقبالت می آیند و من  گاهی چه دلتنگشان می شوم . 

 

اما در آنجا چیزی که مرا تحت تاثیر قرار داد ، مشاهده ی دختران جوان تایلندی به همراه پیرمردان توریست که از کشورهای امریکائی واروپائی برای گردش می آمدند و ... معصومیت این دختران.

 

اینجا چیزی به نام عشق معنا ندارد . زیرا که زمان خداحافظی ها خیلی دور نیست .  می دیدم که این دختران چگونه وابسته می شوند و چگونه علاقه مند به این افراد کهنسال که شاید در هیچ جای دیگر دنیا خواهانی نداشته اند. می دیدم  برای خوشحال کردن این دختران خریدن یک گوشواره یا انگشتر بدل ارزان قیمت هم کافی بود. یک هفته گردش در جزیره پوکت و اقامت در یک هتل ... و شاید یه دست مزد ناچیز برای همراهی در یک سفر چند روزه ... همین .

  

k5e3eq0efuxbw20ufxgy.jpg