یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
من در مدارِ ِ خویش
هرگز قدم برون نَنَهم از طریق ِ عشق
حتّی اگر شما،
همه،
یکروز
خسته شوید و شیوهی ِ خود را رها کنید.
در شب من بوی تو هر سوی روانه
به کجا بگریزم؟
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا که می توانی ...
هیچ وقت یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ !
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ ...
از یه جائی به بعد نه از کسی می رنجی و
نه به عشق کسی دل می بندی. «مارکز»
...
چقدر شیرین است رسیدن به اینجا !
زمستان یک دل می خواهد
دلی از جنس گل های بهاری
که تا وقتی چشم به اوی زندگی ات می دوزی
یادت برود
از چند کوچه پس کوچه ی یخ زده رد شده ای
تا به باغ آرزوهایت رسیده ای
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و
خدا در گلو شکست ...
من همون دونه برفی بودم که واسه گرمی گونه هات می مرد ...
در خموشی های من فریاد هاست
آن که در یابد چه می گویم کجاست ؟
عشق مکثی ست قبل بیداری
انتخابی میان جبر و جبر
گاهی زمان در حال ساختن بالهای قوی ست برای پرواز
باید به آن اعتماد کرد و صبورانه منتطر ماند
بنویس
یک نفر تو سرزمینِ شب
هنوز به تاریکی دل نبسته
بنویس ...
كنار تو
بمبها شراب می شوند
تا من برخيزم
مجروح، مست
از ميانه پيروزی ها بگذرم.
چه فرقی می کند کجای قصه ی تو
ایستاده ام
من یکی بود همیشه ام
و تو
یکی نبود بی کسی هایم